به سایت جدید ما سر بزنید :

www.tigerptc.dde.ir   





تاريخ : پنج شنبه 8 دی 1398برچسب:,
ارسال توسط

دانلود فیلم The 19th Wife 2010 با کیفیت DVDRip ، لینک مستقیم



ژانر: درام

سال انتشار: ۲۰۱۰

حجم: ۳۵۰ مگابایت

کیفیت: بسیار عالی

زیرنویس فارسی :دارد

IMDB

خلاصه داستان :یکی از اعضای فرقه بنیادگرای “بکی لین” متهم به قتل شوهر خود شده است. کویینی ، کسی که یکی از زنان شوهرش می باشد ….




دانلود : لینک مستقیم


دانلود فیلم جای اژدها با بازی گلشیفته فراهانی


 

ژانــر : بیوگرافی ، درام
 کیفیت : ۷۲۰p عالی
 حجم : ۶۰۰ MB
 تاریخ انتشار : ۲۵ March 2011
 زبان : انگلیسی
 زیرنویس فارسی : دارد
 امتیــاز : ۵٫۹/۱۰
 محصول : امریکا ، ارژانتین ، اسپانیا
 کارگردان : Roland Joffé
 بازیگران : Charlie Cox , Wes Bentley , Dougray Scott , Golshifteh Farahani
 خلاصه داستان : یک روزنامه نگار که از جنگ در اسپانیا بسیار وحشت کرده است و متوجه می شود که پدر خودش در این …

 

دانلود با لینک مستقیم سرور 1  Download Link





تاريخ : شنبه 23 مهر 1398برچسب:,
ارسال توسط

دانلود جدیدترین آهنگ جنیفر لوپز به نام papi 

دانلود کنید
 


دانلود آهنگ بسیار زیبا ی محمد رضا هدایتی ، بازیگر قهوه تلخ (دلگیرم)


 

دانلود


دانلود آهنگ انریکه

Enrique - How to Love
 

دانلود


دانلود آهنگ ملودی از آرش

دانلود


دانلود آهنگ زیبای مازیار فلاحی به نام مجنون لیلی

دانلود





تاريخ : یک شنبه 17 مهر 1398برچسب:دانلود فیم,
ارسال توسط

سلام این هم یک خدمت ویژه به شما که میتونید عروسک مورد نطر و دلخواه تون را بسازید و آنرا ذخیره کنید و به دوستان خود نشان دهید.

برای ساخت عروسک دختر اینجا کلیک کنید.

برای ساخت عروسک بچه اینجا کلیک کنید .

برای ساخت عروسک نوجوان اینجا کلیک کنید.

برای ساخت عروسک گرافیکی اینجا کلیک کنید .

نمونه :





تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1398برچسب:,
ارسال توسط

سایت اصلی    

 

 

ورزشی                             جنگی                               متفرقه

تنیس                                      جنگ کاغذی                                      ترکوندن

پنالتی حرفه ای                                                                                 خطای دید

روپایی                                                                                     فوتبال دستی

بدمینتون                                                                                         بولینگ

        ضربه آزاد                                                                               حرصت دراومده بازی کن

  پنالتی                                                                                     بچه داری

  دارت                                                                                        حباب    

اوت دستی                                                                                                

بوکس                                                                                                 دوئل          

          بسکتبال                                                                                      مکعب روبیک      

                منچ"مولتی"                                                        جام جهانی فوتبال                                              

 

 

    





تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1398برچسب:بازی انلاین,
ارسال توسط
www.real-madrid1902.lxb.ir

]]>



تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط
زیر سقف یکی از آسمان های خدا پسرکی 10ساله زیر باران داشت چسب زخم میفروخت،کارتون چسب زخم هایش از آب خیس شده بود و او از ترس همین موضوع، می ترسید که به پیش پدرش که در یک چهار راه پایین تر ایستاده بود برود..... خدایا..{#16}... جواب بابامو چی بدم؟ واااااای! کم کم داشت اشک میریخت... اشک های سرد او در لا به لای قطرات باران گم میشد . پسرک به خود گفت: میروم به فروشگاهی در بالای شهر است ،! حتما آنها از من چیزی میخرند.... در خیابان های شلوغ به راه افتاد و قطرات باران ریتم گریه ی او را هماهنگ تر میکرد..... رسیدم!!! اینجاست اونجایی که همه بچه ها میان با خانوادشون و عروسک و آب نبات میخرند. همون طور که داشت به شیرینی هایی در قنادی ای نگاه میکرد، در فکر فرو رفت...... در فکرش بود که با کتی گرم و دستکش هایی نرم ، دست مادرش را گرفته و دارد در خیابان ها قدم میزند . پسرک آنقدر در این فکر فرو رفت که واقعا خود را در کتی و دستکش هایی گرم و نرم احساس میکرد. ناگهان صدای سکه ای پول که کسی برای او پرت کرد، پسرک رو از رویا در آورد و باز هم سرما جای فکر زیبایش را گرفت ، ... چند سالی از این ماجرا میگذره و پسرک ما ، دیگه ، پسرک نیست! جوانی21 ساله است. در زندگی او خیلی از چیز ها تفاوت کرده ، پدرش رو رو از دست داده و خبری هم از مادرش نیست ، جوان فکر میکند که مادرش به همراه پدرش هست و دیگه تا عمر داره ، سیمای مادر پیرش را نمیبیند ، مادری که در کودکی پسرک بسیار با او مهربان بوده و تنها هم دم او بوده.... بله الان تنهاست... نه مادرش ، نه پدرش....... ولی در بین این همه چیز هایی که تفاوت کرده ، یک چیز ثابت مانده،! او هنوز به کوچه های بالا شهر میره و در آنجا کفاشی میکنه ، کفش های پولدار هارو واکس میزنه و ....... در یک شب بارانی ، که برای پسر قصه ی ما ، همان صحنه ی کودکی اش را تداعی میکرد ، برای اولین بار ، حس عجبی به او دست داد! پسر ، تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود ، .... دختری جوان به همراه مادرش و برادرش برای واکس زدن کفش دختر ، به پیش پسرک بزرگ شده ی قصه ی ما اومدن ، وقتی که واکس زدن پسر ، تمام شد ، دختر ، به او گفت که چقدر باید پول بدم ؟ پسرک با دست پاچگی ، به تته پته افتاد و گفت: یییک دلاارر ممیشه. دختر پولدار، به جای 1 دلار به او 5 دلار داد.پسر تشکر کرد و هنگامی که دختر ، به همراه خانواده اش برگشتند و پشت به سوی پسرک رفتند، پسرک بغذی نا خدا گاه گلویش را گرفت، هر چه دور تر می شدند ، پسرک چشم هایش قرمز تر میشد و باران اشک های او شدید تر میشد ، تا هنگامی که به طور کامل دور شدند و دیگه پسرک اونا رو نمیدید، سرش را گذاشت بر روی زانو های خود و تا غروب اشک ریخت ، پیش خودش میگفت ،: من دیگه نمیبینمش ، تا آخر عمرم.... بله .... پسرک ، عاشق شده بود ، همان پسرکی که داشت در کودکی کبریت میفروخت ، الان عاشق کسی شده که کمترین پول توی جیبش 5 دلاریه! شب شده بود و پسرک در انتهای همان کوچه ای نشسته بود که برای اولین و آخرین بار دختر را دیده بود. وقتی دید که چاره ای جز نادیده گرفتن موضوع نداره ، رفت به پارکی که هر شب در آنجا شب رو به صبح میرسوند ، دراز کشید روی نیمکتی از آهن، که در آن باران شدید بسیار سرد و خیس شده بود. ولی اصلا سرما و خیسی نیمکت ، او را ناراحت و بی خواب نکرده بود ، بلکه فکر اون دختر ، پسرک رو بی خواب کرده بود ، هر ساعتی که از شب می گذشت ، پسرک بی تاب تر میشد و بی قرار تر.این حس کلافگی تا حدی شدید شد که پسرک ، در آن سوز سرما از روی نیمکتی که روش خشکش زده بود ، بلند شد و رفت سر همان کوچه ی معروف..... ساعت ها گذشت و گذشت ..... خبری از دخترنشد ، پسرک ،در شب امیدی به یافتن او داشت ولی الان ................. هر ساعتی که میگذشت ، صورت پسرک بیشتر خیس میشد از اشک های نا تمام او.. دوباره غروب شد و حس خیلی بدی سراغ او آمد. پسر خودش رو خیلی سرزنش میکرد که چرا همان موقع احساساتشو نسبت به دختر بیان نکرده بود! در همان وقتی که در این فکر بود ، دو دوست را دید که با هم دارند میخندند ، بدون اختیار پسرک خودش رو به جای پسر و دختر در انتظارشم هم به جای شخص دوم احساس کرد ، در حدی در فکر این مسئله فرو رفت که با هر خنده ی آن دو زوج ، پسرک هم میخندید ..... ولی تا به خودش اومد ، دیدکه ساعت ها از نیمه شب گذشته و چشماش به گوشه ای از خیابان گره خورده. بلند شد و رفت به همان پارک و برای ساعتی خوابید. ولی در آن سوی ماجرا ، دختر اصلا هم چین احساسی رو به پسرک نداشت ، و تخت خوابیده بود و در رویا های خودش سیر میکرد. نمیدونست که قلبی در روی همین زمین داره برای اون تلف میشه. او خواستگار های بسیاری داشت ولی به هیچ کدوم جوابی قطعی نداده بود . پسر ، در بیشتر زمان های روز گریه کرده بود و از خستگی بسیار ، هماننده مرده ای شد که چند ساله روح در بدن ندارد خوابیده بود. در خوابی که ، خودش رو فرد پولداری می دید و دخترک را هم همسر خود. آنها داشتند با هم چای میخوردند و خوش میگذروندند. ولی قطره ای باران که برروی پیشانی پسرک پاشید ، بزرگترین و بهترین خواب او را از بین برد، وقتی که پسرک دید همه ی این هار وتو خواب دیده ، دستهای خودرا بر روی سرش گذاشت و بدون پلک زدن ، قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد.... روز ها و هفته ها به همین صورت گذشت پسرک هر روز بی جون تر و فرسوده تر میشد و از م دوری کسی که حتی چهره ی او را از یاد برده بود ، داشت در سن جوانی تلف میشد. دختر قصه ی ما ، هر روز داشت زیبا تر میشد و بیشتر به خودش می رسید ولی پسر............ 1 ماه گذشت و پسرک هنوز به یاد دختر بود ، و روز انتظار پسر فرا رسید و دختر را دید ، در جایی که فقط یک خیابان با او فاصله داشت ، پسرک از خوشحالی به هوا پرید و داشت به سوی طرف دیگر خیابان میرفت که دختر در آنجا ایستاده بود و منتظر ماشین بود. ناگهان لحظه ای که تقدیر پسرک بود فرا رسید و در هنگامی که پسرک داشت از وسط خیابون با 20شاخه گلی که میخواست آنها را بفروشد رد می شد ، و داشت به عشق ابدی خود میرسید ، و سر مست از دیدن دختر قصه مان بود بدون اینکه به چیزی توجه کنه و به اطرافش نگاه کنه ، از وسط خیابان رد شدو .............................. صدای ترمز ماشینی ، توجه همه را به خود جلب کرد، تمام آدم ها برگشتند و دیدن که پسری جوان ، با 20 شاخه گل در وسط خیابان افتاده و از سرش به شدت خون ریزی میشه .... دخترک هم که داشت این صحنه ی غم انگیزرو میدید ، در ابتدا شکه شد ، ولی بعد از یک دقیقه دست کرد در کیف خود و جعبه ی آدامس خود را برداشت و یکی را خورد. همه چیز برای دختر بی وجدان ، از یاد رفت و ماشینی هم که منتظرش بود رسید و سوار آن شد و رفت. جنازه ی پسرک ، در زیربارون ، بر روی زمین ، کنار شاخه گل هایش افتاده بود . جناز ه ای که روزی عاشق کسی بود ، که در موقع دیدن صحنه ی مرگ او بی تفاوت عمل کرد. پسری که روزی پدر و مادر داشت و هیچ گاه از فقیرزندگی کردنش نمی نالید. پسری که ای کاش هیچ موقع طعم عشق رو نمیچشید ، ولی الان روح پسرک خوش حاله ، چون به مادر و پدرش رسیده ، پسرک داره میخنده! برای اولین بار تو زندگیش از ته قلبش میخنده. پسرک دیگه فقیر نیست. به نظرخیلی ها پسرک ثروتمند ترین آدم جهانه ! جون عشقیکه اون داشت رو با هیچ قیمتی نمیشد خرید . کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی ، من از تبار خستگی ، بی خبر از دلبستگی، عااااااااااشقم ابر شدم صدا شدی ، شاه شدم گدا شدی ، شعر شدم قلم شدی ، عشق شدم تو غم شدی. نویسنده : مجتبی احمدی

]]>



تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط

صفحه قبل 1 صفحه بعد